به نام همون خدای مهربون قصه
همون خدایی که شده مهربون دلها
همون خدایی که نقاشی میکنه دوتا دوتا قلب های تنها
همون خدایی که رسیدن به قلب گم شدت رو می سپاره به دست سرنوشت
سرنوشت هم برات ننوشت و ننوشت و ننوشت وقتی هم نوشت خیلی بد نوشت
اما باور کن هرگز نمی توان سرنوشت را از سر نوشت
خدایا به من از عشق خداییت جرعه ای شراب بده که در این میخانه ی سر در گم دنیا مانده ام تک و تنها بی جام شراب
خدایا غلام در گاهت نیستم !
من بنده حتی لحظه ای شکر انعام تورا نگفتم گناه کردم و به تکرار گناهم اسرار
آخ ..... نه گناهم را فاش کردی و نه نعمتت را ازمن دریغ کردی اگر اطاعتت می کردم چه می کردی ؟؟
پایان این قصه کجاست نمی دانم ؟!!
نظرات شما عزیزان:
|